shadow

دنیای نو

shadow

دنیای نو

درددل

سلام.دلم خیلی گرفته.ماه ها پیش در طول دوران سربازی دختر یکی از آشناهای خانوادگیمان که از من 6 سال کوچکتر است به من توجه نشان داد و رک و راست به من پیشنهاد ازدواج داد.اون وقتها او تازه دانشگاه آزاد قبول شده بود و میدید که بعضی از دانشجونماهای عقده ای کلاسشون با هم دوست شده اند.منظورم دختر و پسرهای کلاسشونه.من هم در سن 24 سالگی و به خاطر تنهاییم و به دلیل اینکه توی یه محل بد و در مرز خدمت می کردم اون رو از خودم نروندم و از تماس اس ام اسی با او استقبال کردم.حتی به ازدواج با او فکر کردم و اون رو برای خودم در نظر گرفتم.دلیل اصلی این امر تعریف و تمجیدهای خانواده ام از آن دختر بود.همچنین می ترسیدم اگر اون حالو رو از خودم برونم بره در آغوش پسرهای گرگ دانشجو و من با دست خودم نجابت رو از کسی که قبولش داشتم بگیرم.

کم کم اس ام اس های او خودمونی تر شد و دائما از من می خواست به قول خودش بهش ابراز علاقه کنم.بعدها که انتقالی با هزار بدبختی و مصیبت های فراوان جور شد و تونستم به محل زندگیم نزدیک تر بشم اون دختر با مادر حیله گرش به من نزدیک تر شد و به بهانه اینکه می خواد کتابش رو ترجمه کنم هرروز مادرش اون رو به خونمون می آورد.من هم از این که همسری برام جور شده که به نجابتش مطمئن هستم خوشحال بودم.

کم کم حوصله ام سر رفت.چرا همش من باید به او علاقه نشون بدم؟مگر نوکر استخدام کرده بود؟آخه تحمل هم حدی داره.چرا کسی به من علاقه نشون نمی ده؟آخه مگه قراره من برای دنیا پدری کنم.مگر من دل و احساس ندارم؟

حالا بگذریم.خیلی سخته که کبوترت نجابت درست و حسابی و محکم با اعتقادات مذهبی نداشته باشه و تو بخوای با اس ام اس بازی و محبت یک طرفه اونو رو پشت بام خونت نگه داری.البته منظورم این نیست که اون فاسد بود.منظورم اینه که نجابتش از روی عادت و چشم و گوش بسته بودن بوده و بنایراین به راحتی می تونست فریب بخوره.

کم کم بینمون شکر آب شد و من دیگه نمی خواستم به تنهایی علاقه نشون بدم.دوست داشتم اون واقعا من رو دوست داشته باشه.نه اینکه چون دیده تو کلاسشون بعضی دختر و پسرها با هم دوستن هوس کنه دوست پسر پیدا کنه.تو این گیر و دار آن دختر به من پیشنهاد ازدواج داد.پیشنهادی بسیار نسنجیده و بی تفکر و صرفا احساسی بدون در نظر گرفتن شرایط مالی و شغلی من.من هم رد کردم.گریه کرد.گریه اش هم احساسی و خام بود.چون من گفته بودم الان نمی تونم ازدواج کنم،نگفتم که اونو نمی خوام.گفتم سربازیم باید تمام بشود.

یه روز ظهر زنگ زد گفت می خوام بیام آخرین درس کتاب رو باهام کار کنی.گفتم الان نیای بهتره.چون مامانت تنهایی می شینه تو اتاق و حوصله اش سر می ره.ساعت 4 بود.گفتم ساعت 5 به بعد بیا که مامانت بتونه با خانواده من حرف بزنه.تعجب کردم از اینکه از همچین حرف عاقلانه ای به تریج قباش بر خورد و گفت می خوای اصلا نیام.اینجا بود که من از این رفتار احمقانه،بی ملاحظه و بچگانه اش بدم آمد و البته با کمی خوشرویی و لبخندی زورکی پشت خط بهش گفتم:میلته.تو میخوای درس یاد بگیری نه من.هر جور دوست داری.

بله.خداحافظی کرد و دیگه تا حالا که 2 سال از اون ماجرا می گذره حتی برای دیدن خانواده من هم نیومده.حتی مادرش هم به طرفداری از او فقط بیرون از خانه با مادر من قرار میذاره و تو خونمون نمیاد.

تا اینجا زیاد ناراحت نبودم و با قضیه منطقی برخورد کردم.مشکل از اینجا شروع شد که اون بی سر و پا با مادرش هر وقت من رو بیرون از خونه میبینن روشونو می کنن اونور.من از این رفتار اونا رنجیده خاطر شدم.اما وقتی قضیه را برای خانواده ام تعریف کردم در ظاهر حق رو بهم دادن و در باطن من رو به دید یه آدم کینه ای نگاه کردن که عقده ایه و لیاقت اون دختر به این خوبی رو نداره.شروع کردن به طرفداری از اون که آدم خوبیه،من صددرصد قبولش دارم،واقعا دختر خوبیه و ....

اون دختره موذی هر وقت من رو میبینه از من رو بر می گردونه اما برای مامانم اس ام اس می فرسته!!به اتفاق مادرش با مامان من تماس می گیرن و رستوران می رن.از مامان من می پرسن امیر چکار می کنه؟؟!!!!

انگار که از من هیچ کینه ای ندارن.اما هروقت منو میبینن از من رو برمی گردونن.بیچاره ها فکر می کنن من محتاجشونم.برین بابا ،عقده ایها.

میبینید چقدر فتنه گر و موذیه؟چطور به من توهین می کنن اونوقت قاپ مادر من رو زده و شرایط جوری شده که هر وقت علیه اون حرفی میزنم مامانم ناراحت می شه.ناراحت میشه از اینکه دختر به این خوبی را آزار دادم.حالا اون بی سر و پا تو دانشگاه داره کنار پسرهای دور و برش حالی می بره.بعد من باید بشینم اینجا غصه بخورم که چرا کسی درک نمی کنه که اون فقط یه آدم عوضیه.تازه فهمیدم چقدر تنهام.

چه میشه کرد.این هم زندگی منه.به نظر شما من چه کار باید کنم؟

حقوق!!!

سلام.چند روزه حسابی حالم گرفـته.همش هم تقـصیر بابامه.بعد از مدتها سرگردانی و بی کاری با مدرک لیسانس،بالاخره پدرم تونست یه کاری برام جور کـنه،اما من حاضر نشدم برم سر اون کار؛به هـمین دلیل پدرم حسابی عـصبانی شد و با داد و فـریاد فـراوان اعـصاب من رو حسابی به هـم ریخت.میگه تو این مملکـت کار گیر نمیاد،اونوقـت تو کار مرتبط با رشته ات تو یه شرکت معتبر را رد کردی!

شاید حق با اون باشه و من اشتباه بزرگی کرده باشم.ولی دیگه دیر شده و اگه حق با اون باشه من یه ضربه بزرگ به خودم زدم.

شاید هـم حق با من باشه.آخه خودتون قـضاوت کنید.من یه پسر 26 ساله با حساب بانکی تقریبا خالی و بی سرمایه ام.اون حضرات دانشمند که اصلا فکر سوء استفاده از آدمای بدبختی مثل من نیستند!به من میگن باید

1- یه سفـته 3 میلیونی گرو بذاری که فـردا پس فـردا اگه یه کار پردرآمدتر پیدا کردی نتونی ما رو ترک کنی! انگار رفـتم نوکری کنم!

2- حق ادامه تحصیل نداری و اگه قـبول شدی که نمی شم نباید ما رو ول کـنی.ما که نمی تونیم تو رو آموزش بدیم و بعد ولت کنیم بری یه شرکت دیگه یا دانشگاه تو یه شهر دیگه!!

3 - نهار با خودته و ما بهـت غـذا نمی دیم!

4- سرویس با خودته و ما سرویس فراهـم نمی کنیم!

5-یکی دو ماه آزمایشی کار می کـنی و اگه بله اگر ازت راضی بودیم باهات قـرارداد رو تمدید می کنیم!

6- این بند دیگه شاهکاره.اونم برای یه لیسانس زبان : حقوقت ماهی 275 هزار تومانه!! و تا 6 ماه هم اضافه حقـوق نداری!!

7- بعد از این شش ماه تضمین نمی کنیم که قرارداد رو تمدید کنیم!

این استثماره نه کار.برده ام یا کارمندشون؟ دست مسئولین درد نکـنه که این قـدر هـوای جوانان رو دارن!!!!!!!!!

 

خودتون بگین،آخه من 26 ساله چند سال باید کار کنم تا بتونم خرج ازدواج و اجاره خونه و پول پیشی که لازم داره رو جور کنم..با این حقـوق فـزرتی!

بابا مگه من دیپلمه ام که میگین 275 هزار تومان.بابام هم اسم این کار رو میذاره موقعیت طلایی.

بعد هـم بابام میگه لگد به بختت نزن ،با سرنوشتت بازی کردی!! این سرنوشتم بود؟من چه قـدر بیچاره ام که سرنوشتم همش 275 هـزار تومانه.

بابا بی انصافها.لااقـل بگین حقـوقـت ماهی 350 هزار تومانه.نه 275 هزار تومان. بابا من لیسانسم. هــمین هـمکار بابام پسرش که از من کوچکتره داره تو کارخونه ماهی 500 هزارتومان می گیره! با مدرک سوم دبیرستان.زن هـم داره و باباش براش یه خونه کوچولو هـم فـراهـم کرده.نه اجاره خونه میده نه ....تازه داره ماهی 500 هـزارتومان می گیره.اگه کار تو این شرکتی که گفـتم خوبه چرا اون نمیاد توش کار کنه؟من بیچاره که نه زن می تونم بگیرم(من نجابت هم دارم.خودتون می دونین که ازدواج تو سن بالا برای کسی که با دخترها در ارتباط نیست چقدر سختی به همراه داره.بابا دمار از روزگارم در اومد بس که امیالم رو سرکوب کردم!!!) و نه خونه ای رو می تونم اجاره کنم باید لااقـل یه کاری پیدا کنم که دوزار پول توش باشه.آخه با ماهی 275 هزار تومان که 5 یا 6 سال طول می کشه تا بتونم پولی و سرمایه ای جور کنم.

خلاصه حسابی حالم گرفـته.

به نظر شما کار من درست بود که این کار رو رد کردم؟